گفته بودي سهراب....!

 

( بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه ي عشق تر است)

 

ولي از خستگي عشق چه ميدانستي؟

 

شوكرانش را آيا هرگز به تو قطره قطره نوشاندنش كس

 

شده يكبار به جز گرمي عشق به غم سردي آن هم برسي؟

 

سردي عشق چيز ويرانگر بي احساسي است

 

در همه زندگي ات داشتي لحظه ي بي توصيفي

 

سهراب! عشق جز چهره ي گل ، آب ، درخت

 

چهره ي ديگري هم دارد

 

عشق سنگي است كه زيبايي را در نگاهم چه حقيرانه شكست

 

سهراب....! عشق را  گرچه من تجربه اش كردم و شربتش را نوشيدم

 

گر تو هم تجربه اش ميكردي شايد چنين ميگفتي:

 

(بدترين درد رسيدن به نگاهي است كه در سردي عشق رنگ خود باخته است)