گفته بودی سهراب :

خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

و سراغت گر می آیم نرم و آهسته بیایم مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایمان

هان ای استاد
:

تو که قایق داری تو که می تازی

تو که یک خانه در آن سوی دلت می سازی

تو که دوری ز غم دوری اندیشه

تو که آگاهی و آسودی از این مرسوله

تو که شب را به سحر بیداری و سر صبح به قدقامت صحرا می بالی

تو که از کاشانی و هنر ُ پیشه ای از نقاشی

تو که تک خالق تنهایی آرام و شکیبایی

تو که از مرز جنون می گذری...استادی

تو که از دست زمین خاطره ای میزاری

تو که دنبال دلی پاک ... کسی بی آزاری

تو که با عرضه ای...از ریختن سقف دلت بی زاری

تو که افروخته می گشتی از این بیماری

تو که از درد من و اشک من و بار غمم می کاهی

تو که خود مهره ی ماری ُ قلمت افسون است

پس چرا رفتی و از قایق خود دل کندی؟

با چه رفتی که فقط رفتی و ماندن به تماشای تو ماند؟

تو چرا گفتی اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم؟

تو مگر یافته بودی دل خوش؟

تو چرا گفتی اگر می آییم...به سراغ تو اگر ُ نرم و آهسته بیاییم ... ترک بر می دارد چینی نازک تنهایتان؟

تو مگر تنهایی؟

تو مگر بی یاری؟


خوش به حالت که تو رفتی و نبودی و ندیدی چه شده ست

طلب عشق ز هر بی سر و پا آزادست

رقم برده و بازار است

طرف سکه خودش می آید

عاشقی گم شده استاد فدایت بشوم بیداد است

عاشقی گم شده استاد منم می آیم

شاید اینبار که با قایق تو...ماندنش بیراه است

بعد از این عاشقی پاک ُ دلی سوخته نیست

من خودم می آیم و سلامی به تو خواهم داد

و کلامی به تو خواهم گفت

به سراغ من اگر می آیی دفتر شعر دلت نیز بیار

ورقی خالی کن
...

جمله ی من به تمام صفحاتش می ارزد
...

قایقت سمت کجاست...؟

من هم از کل زمین دلگیرم.