صادقانه جواب بدید
بیشتـــر از دیـــدن دستهایتان آتشـــم میـــــــزنــــــد ....

بعد یک عمر که سهراب سرود....
قایقی باید ساخت
داغ قایق به دلش ماند وگذشت
دل سهراب ز هیاهوی زمان سوخته بود
رخش از آتش بیداد برافروخته بود
خواست بگریزد
از این شهر غریب
شهر نیرنگ وفریب
در دلش نقشه قایق که کشید
رفت و ازهمهمه داغ رهید
گوش کن سهراب !
دل ما هم چون تو
بسی افسرده وگداخت
جای قایق این بار
کشتی باید ساخت
تو کجایی سهراب؟ آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند… وای
سهراب کجایی آخر؟ زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند ! تو
کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند ! ای سهراب کجایی که ببینی
حالا دل خوش مثقالی ست… دل خوش سیری چند صبر کن سهراب… گفته بودی قایقی
خواهی ساخت ! قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم…
و چه گفتی سهراب؟ قایقی خواهم ساخت ... با کدوم عمر دراز؟ نوح اگر کشتی
ساخت، عمر خود را گذراند با تبر روز و شبش، بر درختان افتاد سالیان طول
کشید، عاقبت اما ساخت پس بگو ای سهراب ... شعر نو خواهم ساخت بیخیال قایق
.... یا که میگفتی .... تا شقایق هست زندگی باید کرد؟ این سخن یعنی چه؟ با
شقایق باشی.... زندگی خواهی کرد ورنه این شعرو سخن یک خیال پوچ است پس اگر
میگفتی ... تا شقایق هست، حسرتی باید خورد جمله زیباتر میشد تو ببخشم سهراب
... که اگر در شعرت، نکته ای آوردم، انتقادی کردم بخدا دلگیرم، از تمام
دنیا، از خیال و رویا بخدا دلگیرم، بخدا من سیرم، نوجوانی پیرم زندگی رویا
نیست زندگی پردرد است زندگی نامرد است، زندگی نامرد است
آی سهراب برو...قایقت جا دارد؟
آنقدر که ببری مردم این دنیا را؟
آنقدر دور شوی ... دور شوی
تا دگر هیچ کسی دست تکانی ندهد
همه آماده دل کندن از این شهر شدند
پس ببر این همه را...
آی سهراب برو
پشت این دریاها
شهر ها هست که از عشق خدا لبریزند
آی سهراب ببر
همه را پیش خدا...
من
به این گوشه دنج که پر از تنهایی ست... وابسته ام
من بی حوصله از دست خدا دلگیرم
من بی حوصله قهرم با او...
آی سهراب برو
همه را با خودت آهسته ببر...
گفته بودی سهراب :
خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
و سراغت گر می آیم نرم و آهسته بیایم مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایمان
هان ای استاد:
تو که قایق داری تو که می تازی
تو که یک خانه در آن سوی دلت می سازی
تو که دوری ز غم دوری اندیشه
تو که آگاهی و آسودی از این مرسوله
تو که شب را به سحر بیداری و سر صبح به قدقامت صحرا می بالی
تو که از کاشانی و هنر ُ پیشه ای از نقاشی
تو که تک خالق تنهایی آرام و شکیبایی
تو که از مرز جنون می گذری...استادی
تو که از دست زمین خاطره ای میزاری
تو که دنبال دلی پاک ... کسی بی آزاری
تو که با عرضه ای...از ریختن سقف دلت بی زاری
تو که افروخته می گشتی از این بیماری
تو که از درد من و اشک من و بار غمم می کاهی
تو که خود مهره ی ماری ُ قلمت افسون است
پس چرا رفتی و از قایق خود دل کندی؟
با چه رفتی که فقط رفتی و ماندن به تماشای تو ماند؟
تو چرا گفتی اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم؟
تو مگر یافته بودی دل خوش؟
تو چرا گفتی اگر می آییم...به سراغ تو اگر ُ نرم و آهسته بیاییم ... ترک بر می
دارد چینی نازک تنهایتان؟
تو مگر تنهایی؟
تو مگر بی یاری؟
خوش به حالت که تو رفتی و نبودی و ندیدی چه شده ست
طلب عشق ز هر بی سر و پا آزادست
رقم برده و بازار است
طرف سکه خودش می آید
عاشقی گم شده استاد فدایت بشوم بیداد است
عاشقی گم شده استاد منم می آیم
شاید اینبار که با قایق تو...ماندنش بیراه است
بعد از این عاشقی پاک ُ دلی سوخته نیست
من خودم می آیم و سلامی به تو خواهم داد
و کلامی به تو خواهم گفت
به سراغ من اگر می آیی دفتر شعر دلت نیز بیار
ورقی خالی کن...
جمله ی من به تمام صفحاتش می ارزد...
قایقت سمت کجاست...؟
من هم از کل زمین دلگیرم.
گفته بودي سهراب....!
( بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه ي عشق تر است)
ولي از خستگي عشق چه ميدانستي؟
شوكرانش را آيا هرگز به تو قطره قطره نوشاندنش كس
شده يكبار به جز گرمي عشق به غم سردي آن هم برسي؟
سردي عشق چيز ويرانگر بي احساسي است
در همه زندگي ات داشتي لحظه ي بي توصيفي
سهراب! عشق جز چهره ي گل ، آب ، درخت
چهره ي ديگري هم دارد
عشق سنگي است كه زيبايي را در نگاهم چه حقيرانه شكست
سهراب....! عشق را گرچه من تجربه اش كردم و شربتش را نوشيدم
گر تو هم تجربه اش ميكردي شايد چنين ميگفتي:
(بدترين درد رسيدن به نگاهي است كه در سردي عشق رنگ خود باخته است)
دور خواهم شد ازین خاک غریب
قایقت جادارد؟؟!؟منم از اهل زمین دلگیرم
قایقی باید ساخت
باید انداخت دراب
دور باید شد از این خاک غریب
که در آنکسی نیست که در این بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند
ودل از آرزوی مروارید
نه به ابی دل خواهم بست نه به دریا
پریانی که سر ازآب به در می آورند
ودر آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند......
تـو مـرا نـادیـده بـگـیـر . .
و مـن ،
بـدنـم روز بـه روز کـبـود تـر مـی شـود . .
از بـس
خـودم را مـی زنـم . .
بـه نـفـهـمـی
.
نــــــــــــه
هوا سرد نیست
سرمای کلامت، دیوانه ام میکند
بی رحم !
شوق نگاهم را ندیدی؟
تمامه من به شوق دیدنت، پر میکشید
ولی …
همان نگاه بی تفاوتتــــــــ
برای زمین گیر شدنم کافی بـــــــــــــود
دُنـبـال ِ کَـلاغـیْ می گـردَم ،
تا قـآرقـآرَش رآ بـه فـال ِ نـیـکْ بـگیـرَم ،
وقـتـی…
قآصـِدَکـْ ـهـا هـمـه لال انـد
گاهی نیاز است دکتر به جای یک مشت قرص، برایت فریاد تجویز کند…
شايد به هم باز رسيم…روزي که من بهسانِ دريايي خشکيدمو تو چون قايقي فرسوده بر خاک ماندي…
دلم به حال پسرک سوختوقتي گفتم کفش هايم را خوب واکس بزن.گفت خيالت راحت مثل روزگارم سياهش مي کنم ...
خدا پرسيد ميخوري يا ميبري؟
و من گرسنه پاسخ دادم ميخورم...!
چه مي دانستم لذت ها را مي برند..
حسرتها را مي خورند...!
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
دُنبــآلِ ڪَـسـے نیســتــَم ڪـــہ وَقتـــے میگَــم :
میــرَم . . .
بگـــــہ : نـــرو !!!
ڪَـسـے رو میـــخوآم ڪـــہ وَقتـــے گُفتــَـم:
میــرَم . . .
بگـــــہ : صــَـبــر ڪُـטּ ،مَنـَــم بآهــآت میــآم تَنـــهـآ نـَــرو . . .
مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟
بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !!
بـاران کـه بـاریــد … چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه !!!
خـورشـیـدکـه تـابـیـد … پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!
اشـک کـه آمـد … دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!
او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت . . .
آنقدر
فریادهایم را
سکوت کرده ام
که اگر به چشمانم بنگرید
کر می شوید…